بهار مى آید...
به روى اسب سفیدى سوار مى آید
بهار خسته از این جاده هاى متروکه...
به کوه و جنگل و این شوره زار مى آید
که پر کند غزلم را دوباره از بویت...
که حس کنم گل من هم به بار مى آید
گرفته یک چمدان را به دست و با لبخند...
به روزهاى غم انگیز و تار مى آید
که برگ دیگرى از عمر تو جدا کند و...
به روى آن بنویسد نگار مى آید...
...و لا به لاى نسیمى که مى وزد از شرق
صداى سال نو ى بى قرار مى آید
هنوز فرصت جبران زندگى باقى ست
زمانه با دل ما هم کنار مى آید...
به این امید که یک روز ، روز ما هم نیز...
به رسم گردش این روزگار مى آید
بخند...، آخر این قصه ى ملال آور...
امید، سوى تو با کوله بار مى آید
دوباره بهمن و اسفند قصه مى گذرند
...و باز فروردین روى کار مى آید
یواش زمزمه کن زیر لب بخوان با من...
به باغ مرده ى ما هم بهار مى آید
×××××××××